سفارش تبلیغ
صبا ویژن

-خدایا ی سوال دارم...میشه بپرسم؟

-خدایا ی سوال دارم...میشه بپرسم؟

-بفرما...

-خدا جونم چطور میشه دل یکیو شکوندو اصلا به روی خودش نیاورد؟ضجه زدنشو دیدو لبخند زد؟چطور میشه؟

-میدونی چطور میشه؟

-نه خدا جون.اگه میدونستم که از شما نمیپرسیدم...

-تو چطور دل منو میشکنی؟

-خدایا...

-جان خدایا؟نمیشکنی؟

(با شرمندگی)-چرا...

-دیدی.برو ی روز از خودت بپرس.بپرس چطور دل خدارو درد میارمو جیکمم در نمیاد.

-خدایا فهمیدم.خدایا میخوام خوب شم...میذاری از همین الان شروع کنم؟

-آره بنده ی من شروع کن.

(با اشکو گریه)-خدایا به پات میفتم منو ببخش.تورو به بهترین بندت قسم منو ببخش.

(گریه و ناله کردن تا ساعت ها ادامه داشت که خوابم برد.هوا سرد بودو به خودم میلرزیدم.یهو گرمم شد.سرمو بالا کردمو.دیدم خدا...)

-وای خدا جونم بخشیدی منو؟وای خدایا وقتی بغلم کردی یعنی بخشیدی؟

-تو بخواب اما وقتی پا شدی باز صدام کن...یادت باشه هنوز بخشیده نشدی...

-ااااا خدایا...ببخش دیگه...

(که ناگهان باز خوابم برد.اما زمزمه هایی رو میشنیدم.یکی داشت با خدا حرف میزد...میگفت -خدایا تو که بغلش کردی یعنی بخشیدیش دیگه.پس چرا دلشو آروم نمیکنی تا با خیال راحت بخوابه؟صدای خدا برام آشنا بود.خدا بهش گفت- صداشو دوست دارم.اگه بهش بگم بخشیده شده میره و باز دل میشکنه اما اگه فک کنه بخشیده نشده میادو به درگاهم دعا میکنه و من هرروز صداشو میشنوم.تا اینو شنیدم اشکم جاری شد.پریدم تو بغلشو...)

-خداجونم من عاشقت...تو معشوقم...تو وجودم...همه کسم...

-بنده ی من من عاشقت...تو معشوقم...من همدمت...تو دلدارم...

-خدایا بذار پیشت بمونم...فقط با تو...دلم با تو همه چی داره...

-بنده ی من تو خودمو از من بخواه...حالا دیگه تمام دنیا ماله تویه...

(این دفعه راحت خوابیدم... صبح چشامو رو هم گذاشتمو با نوازشش خوابم برد.)


[ شنبه 92/10/28 ] [ 5:2 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]

منو تو آغوشت بگیر خدا

منو تو آغوشت بگیر خدا ، می خوام بخوابم
آخه تو تنها کسی بودی که دادی جوابم
منو تو آغوشت بگیر ، می خوام برات بخونم
روی زمین چه قدر بده ، می خوام پیشت بمونم

کی گفته باید بشکنم تا دستمو بگیری
خسته شدم از عمری غربت و غم و اسیری
کی گفته باید گریه ی شب هامو در بیاری
تا لحظه ای وقت شریفت رو واسم بذاری

توی آغوش تو آرامش محضه
منو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، منو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور

وقتی باید واسه ی رها شدن یه بی فروغ بود
واسه آرامش نسبی ، کلی حرف های دروغ بود
توی دنیا هر چیزی قیمتی داره حتی وجدان
این ها رو هیچ جا ندیدم نه تو انجیل ، نه تو قرآن
وقتی دنیا همه حرف پوچ و مفته
صدای هق هقت رو پس کی شنفته
تو که می گی پیشمی تا لحظه ی مرگ
این که می گن می شکنی ، رنجم می دی ، بگو کی گفته

توی آغوش تو دیگه تنها نیستم
هر نفس اسیر دست غم ها نیستم
دیگه عاشقانه تر از عاشقانه ام
واسه موندن دیگه با بها بهانه ام
توی آغوش تو از درد خبری نیست
از دروغ و حرف های زرد اثری نیست
نمی بینی کسی از هراس نونش
جلوی حرف ناصواب بنده زبونش

توی آغوش تو آرامش محضه
منو با خودت ببر حتی یک لحظه
بغلم کن ، منو بردار ، ببرم دور
ببرم از این زمین سرد و ناجور


[ شنبه 92/10/28 ] [ 4:54 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]

اگه یه روزی

  اگه یه روزی فهمیدی قیمت یه لیتر بارون چنده؟
قیمت یه ساعت روشنایی خورشید چنده؟
چقدر باید بابت مکالمه روزانه مون با خدا پول بدیم؟

یا اینکه چقدر بدیم تا نفسمون رو، بی منت با طراوت طبیعت زیباش تازه کنیم
اون وقت می فهمی که چرا داری تو این دنیا زندگی میکنی!


[ شنبه 92/10/28 ] [ 4:54 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]

خدایاااااااااا منو ببخش

خدایا منو ببخش
 
اگه یه وقتایی فکر می کنم وظیفه ات هست که همه چیز رو بهم بدی و یه جورایی همیشه ازت طلبکارم...
 
خدایا منو ببخش
 
اگه بابت اون چیزهایی که بهم ندادی اون جور که باید شکرت رو به جا نمی آرم...
 
خدایا منو ببخش
 
که همیشه تو ناخوشی ها یادم می افته که یه خدایی هم دارم...
 
خدایا منو ببخش
 
که همیشه تو نمازم همه جا هستم الا در نماز...
 
خدایا منو ببخش
 
که همیشه برای همه چیز و همه کس به اندازه ی کافی وقت دارم؛ جز برای نماز خوندن و با تو بودن...
 
خدایا منو ببخش
 
که ساعت های متوالی رو با دیگران می گذرونم ولی موقع نماز خوندن از همه ی مستحبات فاکتور می گیرم...
 
خدایا منو ببخش
 
که بهت اعتراض می کنم وقتایی که دستم رو با مهربانی می گیری و از پرتگاه نجاتم می دی...
 
خدایا منو ببخش
 
یه وقتایی به خاطر نماز هیچ و پوچ و بی روحی که می خونم فکر می کنم لایق بهترین ها هستم..
 
خدایا منو ببخش
 
اگه همیشه به فکر رضای همه ی هیچ ها هستم؛ ولی به فکر رضای تو که همه هستی نیستم...
 
خدایا منو ببخش
 
که فکر کردن به هیچ ها،غبار بر دلم نشانده تا نتوانم تو را بشناسم...
 
خدایا منو ببخش
 
اگه یه وقتایی تو رو دشمن خودم می دونم و همه ی هیچ ها رو دوست خودم...
 
خدایا منو ببخش
 
اگه یه وقتایی یادم می ره که تو خدایی و من بنده ات
 
 خدایاااااااااا منو ببخش 


[ شنبه 92/10/28 ] [ 3:57 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]

شعر زیبایی از قیصر امین پور

سالها رفت و هنوز

یک نفر نیست بپرسد از من

که تو از پنجره عشق چه ها می خواهی

صبح تا نیمه ی شب منتظری

همه جا می نگری

گاه با ماه سخن می گویی

گاه با رهگذران

خبر گمشده ای می جویی

راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟

صدفی در دریا است؟

نوری از روزنه فرداهاست؟

یا خدایی است که از روز ازل پنهان است؟

بارها آمد و رفت

بارها انسان شد

وبشر هیچ ندانست که بود

خود اوهم به یقین آگه نیست

چون نمی داند کیست

چون ندانست کجاست چون ندارد خبر از خود که خداست


[ شنبه 92/10/28 ] [ 3:56 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]
   1   2   3   4   5   >>   >