مي خواستم که از تو بگويم، نفس نبود
آتش گرفته بود وُ مرا ، راه ِ پس نبود
بعد از هجوم وحشي ِ آن تند باد زشت
دور و برم به جز تلي از خار و خس نبود
ديدم که از جماعت ياران ِ نيمه راه
حتي براي طعنه زدن ، هيچ کس نبود
در، باز بود وُ وسعت پرواز، دلفريب
اما مجال ِ پرزدنم از قفس نبود
سوزانده بود روح مرا هُرمي از عطش
از جام چشم هاي تو يک جرعه بس نبود
*
شايد که اشتباه و عجولانه بوده عشق
شايد که کودکانه ، وليکن هوس نبود
مي ترسم از ادامه ي راهي که ديگران
رفتند و در نهايت ِ آن هيچ کس نبود