سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روزی پسری نوجوان

روزی پسری نوجوان با پدرش سوار بر یک قطار حرکت می کرد پسر پس از به پدرش گفت پدر ببین درخت ها درحال حرکت اند.زوجی جوان در همین لحظه صدای آن پسر را شنیدند که مانند بچه ها سخن می گوید.لحظاتی بعددوباره صدای پسر را شنیدند که می گفت پدر ببین که پرندگان چه زیبا بر درخت تکیه زدند.آن زوج دلشان برای آن پسر سوخت.چند لحظه بعد باران گرفت ودانه ای از اران بر روی دست آن پسرک افتاد بعد با احساس لذتی که داشت گفت پدر یک قطره باران بر روی دستم چکیده.آندوزوج لب به سخن گشودند وبه پدر پسر گفتند که چرا پسرت را به یک دکتر نشان نمی دهید آن این گونه پاسخ داد: ما تازه از پیش پزشک برگشتیم امروز اولین بار است که پسرم می تواند ببیند.منبع:دل خودم دوستان عزیز ممنون می شم اگه نظرتونو نسبت به این متن بهم بگین ممنون.


[ سه شنبه 92/10/24 ] [ 2:50 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]