سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هیچ یادت هست

هیچ یادت هست

که زمین را عطشی وحشی سوخت؟

برگها پژمردند؟

تشنگی با جگر خاک چه کرد؟

هیچ یادت هست ؟

توی تاریکی شبهای بلند

سیلی سرما با تاک چه کرد؟

با سر و سینه ی گلهای سپید

نیمه شب باد غضبناک چه کرد؟

هیچ یادت هست؟

حالیا معجزه ی باران را باور کن

و سخاوت را در چشم چمن زار ببین

و محبت را در روح نسیم

که در این کوچه ی تنگ

با همین دستی تهی

روز میلاد اقاقی ها را جشن میگیرد!

خاک جان یافته است

تو چرا سنگ شدی؟

تو چرا این همه دلتنگ شدی؟

 

باز کن پنجره را و بهاران را باور کن...


[ شنبه 92/10/28 ] [ 3:46 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]