سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خدایا....

خدایا....
 
می‌دانم‌ هیچ‌ صندوقچه‌ای‌ نیست‌

 که‌ بتوانم‌ رازهایم‌ را در‌ آن‌ بگذارم‌ و درش‌ را قفل‌ کنم؛

 چون‌ تو همه‌ قفل‌ها را باز می‌کنی. می‌دانم‌

هیچ‌ جایی‌ نیست‌ که‌ بتوانم‌ دفتر خاطراتم‌ را آنجا پنهان‌ کنم؛

چون‌ تو تک‌تک‌ کلمه‌های‌ دفتر خاطراتم‌ را می‌دانی.

 حتی‌ اگر تمام‌ پنجره‌ها را ببندم و تمام‌ پرده‌ها را بکشم،

تو مرا باز هم‌ می‌بینی‌ و می‌دانی که‌ نشسته‌ام‌

یا خوابیده‌ و می‌دانی‌ کدام‌ فکر روی‌ کدام‌ سلول‌ ذهن‌

من‌ راه‌ می‌رود. تو هر شب‌ خواب‌های‌ مرا تماشا می‌کنی،

 آرزوهایم‌ را می‌شمری‌ و خیال‌هایم‌ را اندازه‌ می‌گیری.

 تو می‌دانی‌ امروز چند بار اشتباه‌ کرده‌ام‌ و چند بار شیطان‌

از نزدیکی‌های‌ قلبم‌ گذشته‌ است. تو سرنوشت‌ تمام‌ برگ‌ها

را می‌دانی‌ و مسیر حرکت‌ تمام‌ بادها را. و خبر داری‌ که‌

هر کدام‌ از قاصدک‌ها چه‌ خبری‌ را با خود به‌ کجا خواهند برد.

تو می‌دانی، تو بسیار می‌دانی...خدایا می‌خواستم‌

برایت‌ نامه‌ای‌ بنویسم. اما یادم‌ آمد که‌ تو نامه‌ام‌ را پیش‌

از آن‌ که‌ نوشته‌ باشم، خوانده‌ای... پس‌ منتظر می‌مانم‌

 تا جوابم‌ را فرشته‌ای‌ برایم‌ بیاورد.....

 

 

وقتی به دنیا آمدم گفتند :بگرد که گشتن از آن توست و اکنون از جستجویی نافرجام می آیم که خود را گم کرده ام.از جستجویی که نمی دانم به کجا ختم خواهد شد .
کوله باری نیست مرا جز دوری.
دوری از که از خودم یا خود او ؟ خودش می داند.
حال من گم شده ام .
و تنها می دانم خدا مهربان است ...

زمزمه خواهم کرد همان طور که او از برایم مدام می گوید( هیچ گاه برای پیدا شدن دیر نیست کافی است راهنما را بشناسیم .)


 


[ شنبه 92/12/10 ] [ 3:53 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]