سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دیشب رویایی داشتم

دیشب رویایی داشتم
خواب دیدم بر روی شنها راه میرفتم.
همراه با خود خدا,و بر روی پرده ی شب.
تمام روزهای زندگیم را,مانند فیلمی میدیدم.
همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم,
روز به روز از زندگیم را,دو رد پا بر روی پرده ها ظاهر شد.
یکی مال من و یکی از آن خداوند.
راه ادامه یافت تا تمام روزهای گذرانده شده خاتمه یافت.
آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.
در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت.
اتفاقا آن محل ها مصادف با سخت ترین روزهای زندگیم بود.
روزهایی با سخت ترین دردها,رنجها و لرزها…
آن گاه از او پرسیدم:
خداوندا تو به من گفتی در تمام لحظات زندگیم با من خواهی بود و من پذیرفتم که با تو زندگی کنم.
خواهش میکنم به من بگو چرا در آن لحظات درد آور مرا تنها گذاشتی؟
خداوند پاسخ داد: فرزندم تو را دوست دارم و به تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود.
من هرگز تو را تنها نگذاشتم نه حتی برای لحظه ای….و من چنین نکردم……
هنگامی که بر روی شن ها یک رد پا دیدی من بودم که تو را به دوش کشیده بودم.

داستان دوم:
برای همه ما بارها پیش اومده که مشکلی داشتیم و عاجزانه از خدا کمک خواستیم.دیر یا زود اون مشکلمون حل شده.ولی یادمون رفته چطوری و کی خدا مشکلمون رو حل کرده.حتی نفهمیدیم به چه وسیله ای.البته مهم نیست که بدونیم خدا چگونه و کی مشکلمون رو حل کرده مهم اینکه بدونیم هروقت کمک خواستیم خدا کمکمون کرده.

غروب 1روز بارانی زنگ تلفن به صدا درامد. زن گوشیو برداشت.اون طرف خط پرستارِ دخترش با نگرانی خبر تب و لرز شدید سارای کوچکش را به او داد. زن تلفن را قطع کرد و با عجله به سمت پارک?نگ دو?د. ماش?نش را روشن کرد و به سمت داروخانه رفت تا داروها? دختر کوچکش را بخرد.وقت? از داروخانه ب?رون آمد متوجه شد به خاطر عجله ا? که داشته کل?د را داخل ماش?نش جا گذاشته است. زن پر?شان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت.پرستار به او گفت حال سارا هر لحظه بدتر م?‌شود.او جر?ان کل?د اتومب?ل را برا? پرستار گفت.پرستار به او گفت که سع? کند با سنجاق سر در اتومب?ل را باز کند.زن سر?ع سنجاقش را باز کرد، نگاه? به در انداخت وقت? با ناراحت? گفت: ول? من که بلد ن?ستم از ا?ن استفاده کنم.هوا داشت تار?ک م?شد و باران شدت گرفته بود.زن با وجود ناام?د? زانو زد و گفت:
(خدا?ا کمکمکن)
در هم?ن لحظه مردی ژول?ده با لباس ها? کهنه به سو?ش آمد.زن ?ک لحظه با د?دن ق?افه مرد ترس?د و با خودش گفت:
{((خدا? بزرگ، من از تو کمک خواستم اون وقت ا?ن مرد……..))}
زبان زن از ترس بند آمده بود! مرد به او نزد?ک شد و گفت:خانم،مشکل? پ?ش آمده؟زن جواب داد:((بله دخترم خ?ل? مر?ض است و من با?د هرچه سر?ع تر به خانه برسم ول? کل?د را داخل ماش?ن جا گذاشته ام و نم?‌توانم درش را باز کنم)).
مرد از او پرس?د که آ?ا سنجاق سر به همراه دارد؟زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثان?ه در تلفن را باز کرد.
زن زانو زد و با صدا? بلند گفت:
****خدا?ا شکرت****.
سپس رو به مرد کرد و گفت:آقا متشکرم.شما مرد شر?ف? هست?د.
مرد سرش را برگرداند و گفت:نه خانم من مرد شر?ف? ن?ستم.من ?ک دزد اتومب?ل بودم و هم?ن امروز از زندان آزاد شده ام.
خدا برا? زن ?ک کمک فرستاده بود. آن هم ?ک حرفه ا?.زن آدرس شرکتش را به او داد و از او خواست فردا? آن روز حتما به د?دنش برود.
فردا? آن روز وقت? مرد ژول?ده وارد شرکت م?شد فکرش را هم نم?‌ کرد که روز? به عنوان راننده مخصوص آن شرکت بزرگ استخدام شود.
پس دوستان هنگام? که با مشک?ت مواجه شد?م از خدا بخواه?م که کمکمون کنه.به خدا ا?مان داشته باش?م و دستمون رو بد?م به دستاش و در راه? که مارو م?بره همراهش باش?م از ه?چ چ?ز نترسیم اگه مارو لبه پرتگاه همراهش برد نترس?م چون اون مارو در آغوشش گرفته و مطمئن باش?م ه?چ اتفاق? واسمون نم?وفته…


[ پنج شنبه 92/12/15 ] [ 1:4 صبح ] [ ملیکا.ا.سامانی ] [ نظر ]