روزگارم بد نیست، غم کم میخورم
روزگارم بد نیست، غم کم میخورم
کم که نه، هر روز کم کم میخورم
عشق از من دور، پایم لنگ بود
غیمتش بسیار، دستم تنگ بود
گر نرفتم، هر دو پایم خسته بود
شیشه گر افتاد، هر دو دستم بسته بود
چند روزیست، که حالم بد نیست
حال ما از این و آن، پرسیدنیست
گاه بر زمین، زل میزنم
گاه بر حافظ، تفعل میزنم
حافظ فرزانه دل، فالم را گرفت
یک غزل آمد، حالم را گرفت
"ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم"
چهسخت است،
تشیععشق بر روی شانههای فراموشی
و دلسپردن به قبرستانجدایی،
وقتی میدانی پنجشنبهای نیست،
تا رهگذری، بر بیکسیات فاتحهای بخواند ....
[ جمعه 92/12/23 ] [ 8:41 عصر ] [ ملیکا.ا.سامانی ]
[ نظر
]