-خدایا ی سوال دارم...میشه بپرسم؟
-خدایا ی سوال دارم...میشه بپرسم؟
-بفرما...
-خدا جونم چطور میشه دل یکیو شکوندو اصلا به روی خودش نیاورد؟ضجه زدنشو دیدو لبخند زد؟چطور میشه؟
-میدونی چطور میشه؟
-نه خدا جون.اگه میدونستم که از شما نمیپرسیدم...
-تو چطور دل منو میشکنی؟
-خدایا...
-جان خدایا؟نمیشکنی؟
(با شرمندگی)-چرا...
-دیدی.برو ی روز از خودت بپرس.بپرس چطور دل خدارو درد میارمو جیکمم در نمیاد.
-خدایا فهمیدم.خدایا میخوام خوب شم...میذاری از همین الان شروع کنم؟
-آره بنده ی من شروع کن.
(با اشکو گریه)-خدایا به پات میفتم منو ببخش.تورو به بهترین بندت قسم منو ببخش.
(گریه و ناله کردن تا ساعت ها ادامه داشت که خوابم برد.هوا سرد بودو به خودم میلرزیدم.یهو گرمم شد.سرمو بالا کردمو.دیدم خدا...)
-وای خدا جونم بخشیدی منو؟وای خدایا وقتی بغلم کردی یعنی بخشیدی؟
-تو بخواب اما وقتی پا شدی باز صدام کن...یادت باشه هنوز بخشیده نشدی...
-ااااا خدایا...ببخش دیگه...
(که ناگهان باز خوابم برد.اما زمزمه هایی رو میشنیدم.یکی داشت با خدا حرف میزد...میگفت -خدایا تو که بغلش کردی یعنی بخشیدیش دیگه.پس چرا دلشو آروم نمیکنی تا با خیال راحت بخوابه؟صدای خدا برام آشنا بود.خدا بهش گفت- صداشو دوست دارم.اگه بهش بگم بخشیده شده میره و باز دل میشکنه اما اگه فک کنه بخشیده نشده میادو به درگاهم دعا میکنه و من هرروز صداشو میشنوم.تا اینو شنیدم اشکم جاری شد.پریدم تو بغلشو...)
-خداجونم من عاشقت...تو معشوقم...تو وجودم...همه کسم...
-بنده ی من من عاشقت...تو معشوقم...من همدمت...تو دلدارم...
-خدایا بذار پیشت بمونم...فقط با تو...دلم با تو همه چی داره...
-بنده ی من تو خودمو از من بخواه...حالا دیگه تمام دنیا ماله تویه...
(این دفعه راحت خوابیدم... صبح چشامو رو هم گذاشتمو با نوازشش خوابم برد.)