نه می خواهم
نه می خواهم به تور ایتالیا-اسپانیا بیفتم...
من فقط...
نه می خواهم به تور ایتالیا-اسپانیا بیفتم...
من فقط...
روزی پسری نوجوان با پدرش سوار بر یک قطار حرکت می کرد پسر پس از به پدرش گفت پدر ببین درخت ها درحال حرکت اند.زوجی جوان در همین لحظه صدای آن پسر را شنیدند که مانند بچه ها سخن می گوید.لحظاتی بعددوباره صدای پسر را شنیدند که می گفت پدر ببین که پرندگان چه زیبا بر درخت تکیه زدند.آن زوج دلشان برای آن پسر سوخت.چند لحظه بعد باران گرفت ودانه ای از اران بر روی دست آن پسرک افتاد بعد با احساس لذتی که داشت گفت پدر یک قطره باران بر روی دستم چکیده.آندوزوج لب به سخن گشودند وبه پدر پسر گفتند که چرا پسرت را به یک دکتر نشان نمی دهید آن این گونه پاسخ داد: ما تازه از پیش پزشک برگشتیم امروز اولین بار است که پسرم می تواند ببیند.منبع:دل خودم دوستان عزیز ممنون می شم اگه نظرتونو نسبت به این متن بهم بگین ممنون.
می دانم چرا امشب واژه هایم خیس شده اند
مثل آسمانی که امشب می بارد....
و اینک باران
بر لبه ی پنجره ی احساسم می نشیند
و چشمانم را نوازش می دهد
تا شاید از لحظه های دلتنگی گذر کنم
صدای جیر جیرک ها به گوش می رسد
سکوت را نوازش می دهند
و جای خالی آدم های شب نشین را
با نگاهی معصومانه پر می کنند